۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

از مینی مال هام - 17

   یکصد وپنجاه وهفت


اره را بر تنه درخت سیب فرو کردند . دو راس بیشتر نبودند . شاید دو راس آدمی . درخت حس غریبی کرد . چشمانش سریعا چرخی زد . زخمه ای فهمید . بارهایش را شمرد  شاید بزرگانش چیزی برایش آموخته بودند اخمی کرد و با خود گفت : یکصدوپنجاه و هفت لب غنچه دارم اکنون 


 اره از دو طرف به حرکت در آمد قیژ و قیژ ... قیژ و قیژ. اولین سیب ٬ بی مقدمه فرود آمد بر زمین . صدای گس اره ٬  گس تر میشد به خاطر فشار بیشتر بر تن اش . دومین سیب هم جدا میشود و فرو میریزد از تنه ٬ سومین سیب ٬ چارمین ٬ پنجمین ٬... صدمین ٬ و  اره بر پیکر درخت همچنان میتازد ٬ میتارد ! و به جلو میرود . مقداری از رگ و شاهرگهایش بریده و اکثر لب غنچه هایش جدا شده بودند . آه و اَلاَمان ٬ چه صدای مهیبی دارد این اره .


درخت فرو می افتد آرام و نا استوار و بی جان . اما دخترک٬ یا  همان لب غنچه آخری یا غنچه زیبای مامان ٬ آویزان بر تنه  مادر نفس میکشد . و شیر و یا شیره پستان مادرش را مَک میزند هنوز


۸۵/۳/۱

۱ نظر:

  1. سکوت باغ را هر از گاه قار قار خشک کلاغی می شکند
    و باغبان پیر امسال نهالی نکاشته است!


    اهری عزیز اثبات وجود جمعیت شوکا در ارسباران خبر خوشی است. به ویژه برای کسانی چون شما که بیش از مسئولان امر در مرگ شوکای نوزاد قره داغ در تبریز دردمند شدند. و هرچند در برابر طبیعت همه مسئول هستند و هر که فهمید مسئول است.

    پاسخحذف