رَدِ همه عالم
با شنیدن بوق دلخراش و قطاروار موتورسیکلت ٬ خودش را در خیابان کم عرض گم کرد و به طرف پیاده رو پرتاب شد . بعدها که اعصابش انبساط یافت دوباره در وسط خیابان بود . برای عشقش شعر می سرود و سوت میزد . تا اینکه صدای سوت افسری را شنید که به پیکانی ایست داد . ایست ! افسر به پیکانی گفت : مگر نمیبینی لاطائلی در گذر از عرض خیابان است . پیکان ایستاده بود و آن لاطائل رد همه عالم شده بود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر