صبیه خانوم جانمان زنگ زد که او را ببریم کلاس آموزشگاه رانندگی . از سرکار رفتیم و ماشین از گاراژ در آورده و اوشون را به مقصد رساندیم . قرار بود دو ساعت دیگر برویم پی اش و برگردانیم . مانده به ربع ساعت ِ آخر، رفتیم و دم در کلاسشان پَهن شدیم . دیدیم خبری نشد از اتمام کلاس . رفتیم به دفتر آموزشگاه و پرسیدیم هنوز کلاس تمام نشده است ساعت شیش است که . خانم پشت باجه با مهربانی گفت : نیم ساعتی میشود که کلاس به علت بد حالی یکی از شرکت کننده گان تعطیل شده است . جَلدی برگشتیم خانه و دیدیم صبیه جان با پای پیاده آنهمه راه را طی طریق کرده و رسیده است خانه . آسوده بال و خیال ! رفتیم سر کار و در آنجا متوجه شدیم که سوویچ ماشین در جیب شلوار دارد اذیتمان میکند . وقتی آنرا از جیب در آوردیم تازه یادمان آمد که ماشین را سرکوچه مان جا گذاشته و پیاده به سر کار آمده ایم . شما اسم اینکار را نمیگذارین حواس پرتی از نوع " آقا برو دکتر ، حالت اصلن خوش نیست" !؟
پُست قبلی هم تازه از تنور در آمده و داغ است مواظب باشید که دستتان نسوزد . از ما گفتن !
یعنی جدن تو باکو همچین تفکراتی هست الان؟ اونوقت بیان قم ببینن آخوندا همهشون موتورسوار و دوچرخه سوارن چی میگن؟ قربون همین ایران خودمون اونوقت
پاسخحذف