من از بچه هاي كتك خورده سالهاي پنجاه و پنج و شش - هفت ام !
با شنيدن دوباره سروده زير ، فيل مان ياد هندوستان كرد . ياد ايام شبابمان بخير . چقدر اين سروده را ميخوانديم به اميد روزهاي متعالي. به اميد روزهاييكه با ملت زير سلطه و در مانده مان، به آزادي و استقلال و جمهوري اسلامي برسيم . دلمان بد جوري گرفته و تنهاست اكنون . آخه ما فرزند انقلاب نبوديم كه ! از جزئي ترين خالقانش بوديم آن زمان خب !
چقدر به اهدافمان رسيده ايم را خداي عز و جل داند ولاغير . عز و جل گفتيم و به ياد "سعدي" افتاديم . عليه الرحمه گفته بود و ما خوانده بوديم كه :
هر که دل آرام دید ، از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص، هرکه در ایندام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بُدیم
پرده برانداختی ، کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز ، چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام ، کیست که بر بام رفت
مشعلهای بر فروخت ، پرتو خورشیدعشق
خرمن خاصان بسوخت ، خانهگه عام رفت
عارف مجموع را ، در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است ، باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان ، چون برود ، خام رفت
ما قدم از سر کنیم ، در طلب دوستان
راه به جایی نبرد ، هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فرو شد به کام ، عقل به ناکام رفت
بشنويد :
باور کن که داستان، داستان پدر من است که سالها در فقر زیست و زمانی که خانهاش را از سر انقلابی و بیفکری، به ثمن بخس فروختیم، خریدار که از انقلابیون نامدار بود در آن خرابه گنجی یافت که نمیدانم چه بود چقدر بود.
پاسخحذف