تقدیم به غباری که رخت خواهد بر بست
از دیرور بعد از ظهر تا امروز صبح فقط با صدای شُرشُر باران ، کارکردم ، شام خوردم ، خوابیدم ، بیدار شدم و حال کردم و صبحانه هم خوردم . باور کنید مقداری هم زیرش دوش گرفتم دیشب . گرچه هوا خنک بود و به سردی هم میگرایید و ترسم از عود عفونتی بود و هست که در وجودم وجود دارد . ولی محتسب شدیم که یک شب که هزار شب نمیشه و دل به باران سپردیم .
گرد و غبار دیگر رخت بر خواهد بست که طراوت پاییزی همه جا را فرا گرفته است . این یک نوید پائیزی میتواند باشد ! نمیتواند ؟
شعر " بگو به باران " از شفیعی کدکنی
پی نوشت: میدانم ترانه دیر باز میشود و سنگین است ولی این دیگر تقصیر من نیست میتوانید صبر کنید و وقت بذارین تا گوش فرا دهید و یا میتوانید آن بالا ضربدر را تقه بزنید و بروید پی کارهای عقب افتاده تان . زنده باشید و مسرور .
به به چه آهنگ زیبایی .
پاسخحذفشادباشید
امیدوارم که هوای دلتان بارانی نشده باشد...
پاسخحذفمن تا تقه زدم آهنگ باز شد و لذت بردم. دلتان شاد و جوان باد
پاسخحذفزیر بارون برو... باهاش عشق بازی بکن... بچرخ... بخند... اما مواظب خودت هم خیلی باش...
پاسخحذف