قسمت اول
برای دیدار و تهیه عکسی از عشقم هر ماه باید به تبریز بروم . بیمارستان مغز و اعصاب رازی ما بین داروخانه وابسته به دانشکده پزشکی تبریز ۴ راه گلباد . این همهُ مسیری است که باید هر ماه و بی برو برگرد طی کنم . اما این بار با داستان غریبی برخورد کردم ٬ اگر حوصله خواندن داستان کوتاهی را از جنس اینچنین ندارید به اهل بیت و یا به بیتتان سلام گرمم را برسانید . بدرود
داخل سالن بیمارستان رازی نشسته بودم و منتظر که جناب دکترخان داروی ما را در دفترچه قید نمایند و ممهور تا به داروخانه برده و تهیه اش کنیم . مردی میانسال و مقداری چاق با صورتی سه تیغ کرده و با پیراهنی مشکی به نگهبان ! سالن نزدیک شد و گفت : با دکتر ... کار دارم . تلفنی با ایشان هماهنگ کرده ایم که دخترم را در اینجا ویزیت کند . از لهجه اش فهمیدم که از آذربایجان شوروی آمده است . کنجکاوی ام گل کرد . با مقداری این پا و اون پا کردن وقتی ایشان برای کشیدن سیگار به حیاط بیمارستان رفت خودم را به ایشان نزدیک کردم
سلام
علیکوم اسسلام
از باکو تشریف آوردین
هَ
مشکلی دارین؟
با دست به سوی سالن انتظار اشاره کرد و گفت دخترم " ام اس " دارد . هفت سال است که بعد از زلزله ایکه در باکو به وقوع پیوست دخترم حالش بد شده . ترسیده بوده ظاهرن . ناراحتی چشمی (دوبینی) داشت دست و پاهاش کرخت میشد . به هر دکتری در باکو مراجعه کردم گفتند چیزیش نیست . به چشم پزشک مراجعه کردیم عینک دادند ولی بلای خانمانسوز دخترم به دور نشد که نشد . سه سال قبل برای درمان این درد ناشناخته دخترم را از باکو به مسکو بردم به چندین دکتر مراجعه کردم . هیچکدام علاج اش را ندانستند .
پس چطور شد اومدین اینجا
پارسال دوباره به حکیم رفتم . گفتند اینجور بیماریها را در ایران بهتر میتوانند معالجه کنند ( قابل توجه مسئولین). شما اگر وضع مالی تان اجازه میدهد ایشان را به ایران ببرید . حکیم باکویی آقای دکتر ... را معرفی کردند . از حکیم پرسیدم شما علاجی برای این مرض ندارید ؟ گفت : دارویی بنام " آونکس " برای درمان این بیماری ساخته شده است . اگر بتوانید تهیه اش کنید شاید کمکی بوده باشد . ملول و مایوس همه توانم را جمع کردم تا این دارو را تهیه کنم . ولی هرچه گشتم کمتر داروخانه ای را یافتم که حتا نام این دارو به گوششان خورده باشد . لاجرم با پارتی بازی نزد وزیر بهداشت رفتم . و ازش تقاضای کمک کردم . وزیر فرمودند : هیچ کمکی از دست ما بر نمی آید . برای وارد کردن این دارو باید مجلس مصوبه ای تصویب کند تا بعد دولت بتواند آنرا وارد کند . فردی از اقوام که در آن وزارت کار میکرد اعلام همکاری کرد و گفت : من میتوانم این دارو را از ایران وارد کنم اما مبلغ آن بسیار بالاست . چهارصد هزار تومان و باید هر ماه آنرا تهیه کرد . من سر انگشتی حساب کردم و دیدم وسعم به خرید این دارو نمیرسد . ولی چه باید کرد . باید دخترم که خودش پزشکی خوانده را ببینم که جلوی چشم من و مادرش که او هم پزشک است و دختر دیگرم که او نیز پزشکی تمام کرده ! پر پر شود . دل به خدا سپردم و به همان دوست گفتم که دارو را تهیه کند . درست در زمانیکه وقت معاینه دکتر ... در تبریز رسیده بود دارو را از ایران آوردند . یک قوطی با ۴ عدد آمپول . گفتیم وقتیکه زمان معاینه دکتر فرارسیده است ما چرا از این دارو استفاده کنیم . بگذار بعد از نظر و معاینه دکتر تبریزی و بتوسط ایشان از این دارو استفاده کنیم . قبل از نوروز و با وقت قبلی به ایشان مراجعه کردیم بعد از " ام آر آی " و کِشت خون و چندین آزمایش ٬ اعلام کردند که دختر شما به بیماری ام اس دچار است و این بیماری نزدیک هفت سال است که در بدن ایشان جا خوش کرده است .
خب ٬ دکتر دیگه چه گفتند ؟
مقداری دارو تجویز کردند با آمپولی بنام " ربیف " که در آذربایجان پیدا نمیشود و اینجا ما مجبور شدیم بصورت آزاد ! ۱۲ عددش را که یکروز در میان تزریق میشود ۶۰۰ هزار تومان تهیه کنیم .
شغل شما چیست ؟
من معلمم و خانمم پزشک داخلی " جان حکیمی " هر دو تا دخترام هم پزشکی عمومی تمام کرده اند .
شما میتونید ماهیانه این هزینه را پرداخت کنید ؟
چشمانش از اشک پر شد . ناخواسته از این سوالم ناراحت شدم . پک عمیقی به سیگارش زد و گفت نه !! چون درآمد ما کفاف نمی کند . من ماهی ۱۵۰ دلار و خانمم نیز ماهی ۱۵۰ دلار و هرکدام از دخترانم ماهی ۸۰ دلار میگیریم . یعنی جمع حقوق ما برای خرید این دارو مکفی نیست .
مو بر بدنم سیخ شد . ماندم که چه بگویم . سعی کردم بهش روحیه بدم . ولی توان اش را زیاد نداشتم . گفتم نگران نباش . من مطمئنم در یکی دو سال آینده درمان قطعی این بیماری پیدا خواهد شد . من اینرا به شما قول میدهم . اضافه کردم : اگر شما با این روحیه به مقابله این بیماری بروید داغون میشوید . باید مقاومت کنید .گفتم : من وبلاگی دارم به زبان فارسی در مورد ام اس که در آنجا آخرین مقالات و اخبار مربوط به بیماری ام اس را از زبانهای مختلف دنیا به کمک دوستانم ترجمه کرده و لینک میدهم . شما اگر به زبان فارسی مسلط باشید اطلاعات دقیقی را از آنجا میتوانید دریافت کنید .
چشمانش از شادمانی جرقه زد
گفت : آدرس اش را به من میدی ؟ کاغذ و خودکاری از جیبش بیرون آورد و دخترش را صدا زد و رو به من کرد و گفت خدا شما را برای من فرستاده است . ما در این شهر ، غریب هستیم و جایی را نمیشناسیم . وقتی دختر خانم نوجوانش بطرف ما می آمد دیدم که تعادل جسمی آنچنانی ندارد .
آدرس وبلاگ را دادم به همراه شماره تلفن ام
میتونم یه خواهشی ازتون بکنم
خواهش میکنم
کمک میکنید این آمپول را یه جایی پس بدیم و با داروی جدید عوض کنیم . آخه پولم نمیرسد داروی ربیف را بخرم .
دلم بیشتر به حالشان سوخت .
حتمن کمک میکنم ولی مطمئن نیستم داروخانه قبول کند . رو به دخترک نازنین کردم و تمامی اطلاعات و تجاربی را که در مورد بیماری اش داشتم از سیر تا پیاز و حدود یکساعت براش توضیح دادم و در آخر با تاکید فراوان بهش فهماندم که نصف تاثیر داروها مربوط میشود به اراده و امیدی پولادین . در همین حین نگهبان سالن به ما نزدیک شد و رو به مهمانان کرد و گفت : دکتر صداتون میکنه و دفترچه بیمه مرا تحویلم داد . نگاه التماس آمیز پدر به سوی من چرخید و پرسید مطمئن باشم که پیگیر تعویض دارو میشوی .
حنمن چشم
این داستان ادامه دارد ...
مسیرتان بالاخره به بانکهای مختلف در اقصا نقاط کشور افتاده حتمن . حداقل برای دادن هزاران تومان پول آب و برق و گاز و فاضلاب ( گلاب کاشون به روتون ) تیلیفون و موبایل و یا پرداخت انواع و اقسام اقساط همراه جریمه های دیر کرد و قس علیهذا اش . ما هم چن روز پیش گذرمون افتاد به بانک ملی شعبه بازار اهر . آقا قند تو دلمون آب شد جایتان خالی . چه حرمتی قائل میشن برا مشتری . لحظه ای فک کردیم داخل یکی از بانکهای خصوصی داریم فیشهامونو پرداخت میکنیم . واقعن دست مریزاد بر این آقایون . گر چه تعریف از خوبی ها عاقبت اش غیر از این نخواهد بود که چنگی بزنن و سریعن جمع خوب اینها رو بهم بریزند بجای تشویق شان و هرکدوم را به شعبات دیگه منتقل کنند . حالا این خط و این نشان ما. ببینین ما کی اینو فرمایش کردیم و مکتوب.
سپاس و هزاران درود بر دوستانی که با من ابراز همدردی فرموده و التیام بخش آلامم بودند . از همه عزیزانی که در اینجا نظر لطفشان شامل حالم شد و عزیزان دیگری که بتوسط ایمیل و یا تلفنی ابراز همدردی و محبت کردند بسیار سپاسگزارم . گر چه بر خود واجب میدانم نهایت امتنان و سپاس مندی خود را با احترامی وافر و دست برسینه بر تک تک شما اعلام دارم ولی متاسفانه و با شرمندگی و با عَرَقی بر جبین ٬ بعلت فرصت بسیار کم ام اجرای این امر واجب فعلن میسور نبوده و معذرت میخواهم . امید دارم در آینده خدمت رسیده و شادباش گوی تک تک شما باشم . آخرین تصویر ِ پیر ِ دستِ پدر را مضاعف میکنم به یادگار 

۱ - امروز سر صبحی رفتم به یکی از پمپ بنزین های شهر مون که اتفاق جالبی ! افتاد . دیدم یه آقایی داره توی گالن بیست لیتری بنزین میزنه . آقا دروغ چرا کنتور پمپ عدد بیست را نشان داد ولی بنظرم حدود دو لیتر مونده بود تا گالن آقاهه پر بشه . من نفهمیدم گالن بزرگ بوده و یا هوا را قاطی بنزین کرده بودند . پس کو پرتقال فروش ؟
۲ - خبرگزاریهای داخلی به اتفاق اعلام فرموده اند امسال با کم آبی مواجه خواهیم شد که این جریان در طی چهل سال اخیر بیسابقه میباشد . ماهم که در آمدمان از روستایی ها و باغداران و کشتگران و دیم کاران و برزگران و رفتگران عزیز میباشد بسیار نگران این امر بودیم . بازم دروغ چرا از دیروز اینجا باران میبارد سیل آسا . فک کنم کسادی بازار اینجا با این بارشها مرتفع و منقنض ! ( این کلمه جدید را بر وزن منقبض بخوانید ) گردد. 