۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

نیکی

آقا ! کی گفته " تو نیکی می کن و در دجله انداز ... که ایزد در بیابانت دهد باز "! باور بفرمایین برا من همیشه نتیجه عکس داشته  لامصب !







دوم اینکه : یک داستان کوتاه ( به نام شریک ) را به طریق ایمیل عزیزی دریافت کردم و از منبع اش بی اطلاعم و گرنه حتمن لینک میدادم . اگر هم برایتان تکراری بود ببخشین تو رو خدا ! قصد جسارتی در کار نبوده و نیس به علی .


............


در یک شب زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.  
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: «نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»  
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد... با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.  
یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.  
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.  
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.  
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.  
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »  
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.   
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»  
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»  
پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»  
چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »
پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا!»

۲ نظر:

  1. ماجرای پسری که داشت داستان زن و شوهر زیست شناس رو اینطوری تعریف میکرد که آن دو درحالیکه تو جنگل مشغول تحقیق بودند به یه پلنگ برخورد میکنند هر دو نفساشون تو سینه حبس میشه ولی بعد از چند ثانیه مرده شروع میکنه به دویدن و فرار کردن. و در حال دویدن میگه..... شنونده ها با ناراحتی میگن هر چیزی هم بگه کار زشتش و توجیح نمی کنه. اما پسر ادامه میده اون گفت عزیزم دوست دارم مواظب پسرمون باش.... پدرم و مادرم هر دو میدونستن که پلنگ به کسی حمله میکنه که فرار کنه و اون با این کارش جون منو مادرم و نجات داد. رو شنیدی؟

    پاسخحذف