اپیزود اول: قرص خواب
در محل کارم مشغول بودم که دوست بسیار ارجمندی با نامه ای در دست وارد شد . نامه پاکت نداشت و پس از لحظه ای تند و گذرا در دستم قرار گرفت . آقا رضا داشتند درمورد موضوع نامه صحبت میکردند و من درحالیکه گوش میدادم چشمم را بسرعت در بالای متن و مقداری سطور پایین نامه گرداندم و بلافاصله ته و توی قضیه اومده بود دستم که فردا شب برای دیدن برنامه تیاتری که نویسنده اش همین آق رضای خودمان است با اهل منزل دعوتیم . توضیحات دوستم تموم نشده بود که طبق معمول عادات مرسوممان شروع به تشکر از ایشان کردم .
با شعفی بسیار به منزل رفته و اهالی را در جریان امر قرار دادم و قرار بر این شد که فردا شب ساعت شش و نیم بعد از ظهر در سالن مربوطه حاضر شویم . شامی تناول شد و خوابی به نیاز و به عادت همیشگی مون به بساطمون اضافه شد . من کار شبانه ام را با اینترنت شروع کردم و بعد از مدتی بسوی تختوابم روانه شدم . خوابم نمی آمد ، در دسترس ترین کتاب را برای خواندن " نه بعنوان خواندن " بلکه بعنوان قُرصی برای خواباندنم را از کتابخانه کوچک پای تختم بیرون کشیدم . کتاب " کویر " شریعتی بود . من این کتاب را در سالهای نوجوانی و در دهه پنجاه – شصت خوانده بودم . بی ربط ندیدم که از داشته هایش برای شبی که خوابم نمیبرد کمک بگیرم . اما برای خواب ؟ بله ؟ کویر و خواب ؟ نفیر ادبیات نوین مذهبی ( حداقل در دوره خودش ) و مُسَکنی برای بستن پلکهایم ؟ پس سوت بادهای کویری را چگونه بر بالینم نگه خواهم داشت ؟ غروب کویر را و شنهای روان بی پدر و مادرش را کجا قایم خواهم کرد در این ظلمانی شب ؟ راستی شترها و کاروان و قافله سالار و ساربان و یا حتا دزدان سرگردنه کمین کرده را چه خواهم کرد ؟ بارهای کاروان تاجران را کجا میتوانم بگذارم از برای در امان ماندن از دست گردنکش های یاغی ؟
کتاب را که بدستم گرفتم تازه یادم آمد که در اوایل زندگی مشترکمان اینرا و شاید فصلهایی از این کتاب را با منزلبانو مرور کرده بودیم – یعنی حدودای سال شصت و هشت تا هفتاد. اتاقم روشنایی کافی نداشت و باید آنرا در زیر نور چراغ مطالعه و بصورت دراز کش بر روی تختم میخواندم . هنوز کتاب را زیر نور چراغ قرار نداده بودم که احساس کردم جلد کتاب پر از چین و چروک است و مقداری زمخت و از کار افتاده بنظر می آید . بی درنگ آنرا زیر نور چراغ برده و دیدم بچه ها گویا روزی از روزها برای خواندنش برداشته و حالا یا از خستگی و یا از روی ندانم کاری شربت آلبالو را رویش جاری کرده اند و الان جلد بژ کتاب ^ رنگین شده و حتا اکثر صفحاتش نیز جرعه ای از این خوان نعمت را تا ته و یا نصفه نیمه ای چشیده اند . بگذریم – چه باید میکردم ؟ حال بلند شدن و رفتن به کتابخانه اصلی منزل را نداشتم . تازه به این فکر بودم که چون کتاب کویر فصل به فصل است و تیکه تیکه و نه مانند یک رمان طول و دراز دار که مجبور شوی ساعتها پایش بنشینی و هی بجوی و بجوی و بجوی تا مثل یک آدامس خارجی ، که وقتی طعم و مزه اولیه اش از زیر دهانت می پرد ، آنهمه زحمت جویدن آدامس و داستان و جویده شدن خودت را تُف کنی توی سطل زباله و یا بشقابیکه دم دستت هست و یا نه ، در جا سیگاری کریستالی نیمه پر از ته مانده های فیلتر سفید و پنبه قهوه ای شده وینستون اولترا ت و لابلای خاکسترش بچپانی اش که تف کردن بر روی جاسیگاری مصادف میشود با پراندن خاکستر و کثافات مربوطه داخل آن . و این یعنی از خواب شب ِ خود زدن و بیدار ماندن ِ بی هیچ نتیجه ای و دوری از هدف ات. درحالیکه مقصود و مقصدت، خود را به خواب رساندن است و از قیود افکار متلاطم ات رها شدن و یَله دادن خود در خموشی و خواب و رویاها و داغی زیر چشمانت و خمیازه ها و درازتر کردن پاها و عضلات بدنت و استراحت دادن به کمرت .... پس همین کویر برای امشبم بس است .
فهرست مطالب کتاب را ورانداز میکنم .....مقدمه .......نقد و تقریظ ......کویر ..... کاریز .......نامه ای به دوستم ........ دوست داشتن از عشق برتر است ....... معبودهای من ....... تراژدی الهی ..... درباغ ابسرواتوار ..... عشق فرزند ......معبد ......... و ...... ادامه فهرست را نمیخوانم
علاقه پیدا میکنم امشب " عشق فرزند" را بخوانم بعد از مدت زمانیکه الان خود عائله وارم و فرزنددار . ص 167 - داستان مهربانی و عطوفت و شفقت مرغیست که چگونه با چنگ و دندان از مولود خود پرستاری و نگهداری میکند . از ناف نطفه تا نگاه عاشقانه در زمانیکه جوجه اش میخواهد سر بیرون بیاورد از تخم و ... چه و چه و چه .... تا زمانیکه همین مادر بعد از به رو آوردن و بزرگ کردن جوجه هایش چگونه نامادری میکند و نُک برگردن نحیف جوجه اش میزند و پرش را میکند و او را زخمی میکند . داستان جالبی یه . اما قرار بر این داشتم که کتاب را از برای خواباندنم بخوانم و نه بیدار شدن و ماندنم . به ناچار و نا خواسته کتاب را میبندم و دستم را روی کلید چراغ مطالعه برده و خاموشش میکنم و کویر به آن بزرگی را به داخل کتابخانه کوچک پای تختی ام میسُرانم .
.........
ساعت شش بعداز ظهر فرداست . هوا سرد است . به خانه زنگ میزنم که آماده و حاضر باشند تا سرموقع خود را به تئاتر برسانیم . مقبول افتاده است اما منزلبانو مقداری سردرد دارد و با رفتن خود به تئاتر سرسنگینی میکند . اصرار را صحیح نمیدانم و با بچه ها بسوی سالن تئاتر راه می افتیم . سالن در بالای تپه ای بنام " دیزه لیش"^^ که به گمانم بلندترین نقطه شهر است قرار دارد و طبیعتن بادش بیشتر از داخل شهر سوزش دارد و جبین شکن است . با تعارفات دوست نویسنده ام که به پیشوازمان آمده وارد سالن اصلی شده و منتظر اجرای نمایش میمانیم . نمایش " زن و من " شروع میشود که نوشتن از این مقال را به فرصتی مناسبتر وا میگذارم ... و تنها به عکسیکه از اینهمه عکسهاییکه از آن گرفته ام بسنده میکنم . چرا که پس از پایان نمایش و هنگام خروج ، مسئول سالن از من تقاضا کرد : خودتان میدانید که ... تصاویر خانمها و دختران بازیگر را در اینترنت نگذارید ..... // من // بله متوجهم . حتمن رعایت خواهم کرد ! و من الان ناخواسته ، خواسته آن مسئول را رعایت میکنم و بر فرهنگ ناگشاده و تنگمان درود نمیفرستم . عجبا ! دریغ و افسوس ! مگر زنان ما تقصیرشان چه میتواند باشد که حتا با حجاب مورد قبول دولت و مجلس و عامه مردم ، نشود عکسشان را حداقل برای یادگاری و یا یک دست مریزاد کوچک در اینترنت پخش کرد . بازهم عجبا و وااسفا برمن و داستان عشق آن مرغ و آن جوجه و مهرهای مهربانتر از مادر – کاسه های داغتر از آش کشک ! نُک زدنهای مادر بر پس ِ گردن جوجه اش و ... که بازهم باید بگذارم و بگذرم – اما اینبار مقداری تلخکام تر و بریده تر و ابتر تر !
یک عکس از چهل تا
اپیزود دوم : پیشواز
داخل حیاط سوزدار میشویم . موبایلم زنگ میخورد . در تاریکی بی چراغ حیاط شماره منزل را تشخیص میدهم . منزلبانوست . بعد از تعارفات مرسوم و عرض ادب و خسته نباشین میگوید . همسایه مون از سفر حج می آیند . همه اهل محل به پیشوازش رفته و میروند . نمیخواهی ما برویم ؟ توضیح میدهم که نمایش همین الان تمام شده است و بلافاصله با خود چنین تصمیم میگیرم که از غافله نباید عقب ماند . تازه ! فردا ناهار را هم که دعوتیم و خوبیت ندارد به پیشوازش نرویم . درخواست منزلبانو مورد تایید قرار میگیرد . میگویم حاضر شو الان میاییم و میرویم پیشواز حاجی
نیم ساعتی نگذشته است که ما و یکی دوتا از همسایه ها توی کوچه جمع شده ایم و با بروبچه هامون راهی جاده اهر – تبریز میشویم . جاده بسیار تاریک است و ازدحام ماشینهاییکه از پیشواز حاجیان میایند فراوان . چند کیلومتری نرفته بودیم که تصمیم میگیریم برگردیم و در زیر نور چراغهای پاسگاه پلیس راه اهر منتظر همسایه تازه حاجی شده مون بمونیم . سیل ماشینهای پرچم سبز دار آویزان از آنتهای اتومبیل از جلوی چشمانت رد میشوند . عده ای برای مشکین شهر میروند و عده ای برای هوراند و کلیبر و مابقی برای اهر . هوا بسیار سرد است . ماندن بیرون ماشین به مدت بیشتر از پنج دقیقه شلوارت را منجمد میکند و وقتی داخل ماشین گرم مینشینی ثانیه هایی باید بیشتر از آنکه سرما را در بیرون احساس کرده ای ، مابین پارچه شلوارت و پاچه ات ملحوظ ! شوی این برودت را. بیش از یکساعت است که در آنجا اتراق کرده ایم . همینطور ماشینهای پراز آدم و یکعدد حاجی مابینشان در حال تردد اند . همسایه ها و بچه های جوان و نوجوانشان نوبتی از ماشین پیاده میشوند و کشیک میدهند تا مبادا حاجی ما ، رد خور داشته باشه و گفتن "التماس دعا و حاجت روا "شان بماند دم درخونه شون ...
ساعت یازده شب است . و هنوز از حاجی محله ما خبری نشده است . یکی از همسایه ها که کلاه چرمی نوک بلند مشکی سرش بود و شال گردن اش را بدور دماغ و گوش و دهان و گردن پیچانده بود و با اینهمه از سرما میلرزید بطرف من آمد و گفت : شاید حاجی رفته خونه شون و ما رو ندیده باشه !؟ فکر دور از ذهنی نبود . چرا که جلوی پاسگاه پلیس راه آنقدر ازدحام ماشین و بنی بشر زیاد بود که ما نتوانیم حاجی محله رو تشخیص بدیم . چند بار به منزل حاجی زنگ زده شده بود که مواجه با بوق اشغال شده بود لامصب . تا اینکه همین همصدای محترم گفت : شما اینجا باشید تا من برم از خونه شون خبری بگیرم . ربع ساعتی نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد . همسایه بود . گفت : حاجی بیشتر از یکساعت است که منزل رسیده اند ....
بال و پر بسته و شکسته با آنهمه جماعت هم محلی بسوی محل و منزل حاج آقا روان شدیم ... به سر کوچه مان که رسیدیم گوسفندی دیدیم سربریده و خونش جاری در آسفالتی که سرمایش را به خون گوسپند بخشیده و همه خون یخ زده بود بر کف اش . بیست قدمی نرفته بودیم که باز همان تصویر بود و سی قدم بعدی همان ... تا به خانه رسیدیم . در حیاط خانه گوساله ای را مذبوح بودند . رنگ پوستین اش ابلق بود و سیاه و سفید ... زیارت قبول حاجی تمام شد و ما به منزل بازگشتیم .
درسته ، ساعت باید از دوازده شب نیز گذشته باشد .
اپیزود سوم : چشمک
خستگی عاملی شد تا هر کداممان زودتر به بستر رویم و خوابیده و کوفتگی مان را بدر کنیم ...
حدود نیم ساعتی نگذشته بود که سرم سنگین شد . تب به سراغم آمد . لرز هم به همچنان مهمانم شد . ساعاتی دوام آورده بودیم که ...
احساس کردم چشمم زیر نور چند مهتابی اذیت میشود . سعی کردم مقداری ما بین پلکهایم جدایی اندازم . چشمم را نیمه باز کردم و سرمی در بازو و یار در کنار و پرده های سبز آویزان از میله هایی در اطراف و سوار بر سریر آلوده به بوی بد الکل دار برانکار و صدای نامفهوم پرستار و زجه ناله بیماری دیگر در تخت همجوار و .....
و صدایی که انگار به صدای پدر خانمم میمانست که میگفت : نگران نباش ! حالت خوبه ! الان میریم منزل و استراحت میکنی ! تو الان خودت رو با جوان ها مقایسه نکن ! وقتی توی سرما میری بیرون ، شال و کلاه و لباس گرم باید بپوشی ! ...
ساعت چهار صبح بود و خیابانهای خلوت شهر نفس راحتی از بی ازدحامی و سنگینی را بر خود متحمل بودند .... و من از مقابل چشمکهای نارنجی و گاه سفید و مهتابی رنگ نورهای چراغهای خیابان که در لابلای شاخه های" پائیزدیده شان" سوسو میزد ، سان میدیدم .
پای نوشت :
^ اوایل انقلاب و مقداری قبل از آن ، کتابها هم کیفیت چاپشان خوب نبود و هم کیفیت کاغذ و جلد رویشان و این بر میگشت به چاپ نسبتن زیر زمینی بعضن به بعض ! برخی کتب
^^ این نام مرسوم و ملموس این تپه است که در قسمت جنوب شرقی شهر و نسبتن داخل شهر قرار دارد . معنی اصلی آنرا اهر شناسان ! بهتر دانند . ما بالبداهه مرقوم کرده ایم
بلا بدور اهری عزیز
پاسخحذفچشمانم کم سو است و در باغ تان خواندم . اما چرا دیگر اجازه ندادند از تصاویر خانمها استفاده کنید ؟ عجب دور و زمانه ای است
برای درشت کردن متن نوشته با گرفتن همزمان دکمههای کنترل و بعلاوه، میشود اندازهی حروف را بدلخواه درشتتر کرد و یا ریزتر اگر منها بکار بری.
پاسخحذفکاش میتوانستیم در این مراسم استقبالها شرکت نکنیم.
کد درست شد.
مقداری سرما خوردگی بد نیست ولی سرماخوردگی شما از مقداری مقداری بیشتر بوده است
پاسخحذف^^ تا آنجا که من میدانم دیزلیش قبلا ها آتشکده ای بوده بنام دیر زرتشت که بعدا ها به دیزلیش تغییر یافته است
سلام .
پاسخحذفهنوز هم که این رسوم قدیمی توی اهر جاریست !
همیشه این مراسم خسته کننده و بعضی اوقات آزار دهنده است .
دیگه توی این دوره زمونه که هر ثانیه اش برای تکاپوی زندگی اندک است فرصتی برای این مراسم نیست .همانگونه که حاجیان این دوره و زمانه مثل قبل نیستند که در خانه شان را برای عموم باز بگذارند تا شاید نیازمندی از سفره شان نانی بردارد . وهمه با کارت دعوت وارد می شوند (و با هدیه).....
آخر هفته بعد از مدتی یه مقدار طولانی به اهر خواهم آمد دلم برای کوچه پس کوچه ها یش تنگ شده .
امان از رسم و رسومات
پاسخحذفمن هم از قلم زیبایتان مشعوف شدم
پاسخحذفبا سلام
پاسخحذفبا مطلبی بنام (سعیـــد مجـــرّدی ، رضـــا افشـــار ، تامیـــن و روز جهانـــی معلولیـــن) مشتمل بر مقاله "ویلچر نشین سرزمین هنر" خاک پای شما را توتیای چشم خود میسازیم
سارا و فرزین
سلام
پاسخحذفخسته نباشید.
سلام
پاسخحذفیه بازی گذاشتم زود لود میشه!
بیا یه امتحانی بکن.
اسرائیلی ها هم دادشون در اومده!!!!
کیف کن!
به این میگند جنگ الکترونیک!!!!!
برو می فهمی موضوع از چه قراره
به قول يكي از دوستان ما ايرانيها با همه مردم دنيا فرق ميكنيم و به نظر من ما اهريها هم با همه مردم ايران فرق ميكنيم... ولي با اين حال هم دلم براش تنگ شده...
پاسخحذفاین وبلاگو با تنها عشق زندگیم شروین جونم
پاسخحذفدرست کردیم امید وارم لحظات خوشی
تو وبلاگ اردیبهشتی ما داشته باشید.
================
واسه خاطر مزاحمت های اندکی
خواص باید بگم شروین تمام زنگیمه و همسرمه
================
هر کی با تبادل لینک موافق بود
ما رو با نام(خفه شو و بوسم کن)
ثبت کنه وخبر بده تا در اولین فرصت
لینک بشه.
=================
مهناز من تو رو با تمام وجودم پرستش میکنم
به تو حسی فرا تر از دوست داشتن دارم
=================
شروین ته دلم میگه مشکلات حل میشه
همه مشکلا حل میشه پس به هم میرسیم
ما عاشق بودیم و عاشق میمونیم
خیلی دوست دارم
حتی بیشتر از همه دوست داشتن ها
====================
به امید روزی که منو تو به هم برسیم و
هیچ مانعی سر راه ما نباشه
اون روز بهترین روز زندگیمه
☺ shut up and kiss me ☺