یک عکس از چهل تا
اپیزود دوم : پیشواز
داخل حیاط سوزدار میشویم . موبایلم زنگ میخورد . در تاریکی بی چراغ حیاط شماره منزل را تشخیص میدهم . منزلبانوست . بعد از تعارفات مرسوم و عرض ادب و خسته نباشین میگوید . همسایه مون از سفر حج می آیند . همه اهل محل به پیشوازش رفته و میروند . نمیخواهی ما برویم ؟ توضیح میدهم که نمایش همین الان تمام شده است و بلافاصله با خود چنین تصمیم میگیرم که از غافله نباید عقب ماند . تازه ! فردا ناهار را هم که دعوتیم و خوبیت ندارد به پیشوازش نرویم . درخواست منزلبانو مورد تایید قرار میگیرد . میگویم حاضر شو الان میاییم و میرویم پیشواز حاجی
نیم ساعتی نگذشته است که ما و یکی دوتا از همسایه ها توی کوچه جمع شده ایم و با بروبچه هامون راهی جاده اهر – تبریز میشویم . جاده بسیار تاریک است و ازدحام ماشینهاییکه از پیشواز حاجیان میایند فراوان . چند کیلومتری نرفته بودیم که تصمیم میگیریم برگردیم و در زیر نور چراغهای پاسگاه پلیس راه اهر منتظر همسایه تازه حاجی شده مون بمونیم . سیل ماشینهای پرچم سبز دار آویزان از آنتهای اتومبیل از جلوی چشمانت رد میشوند . عده ای برای مشکین شهر میروند و عده ای برای هوراند و کلیبر و مابقی برای اهر . هوا بسیار سرد است . ماندن بیرون ماشین به مدت بیشتر از پنج دقیقه شلوارت را منجمد میکند و وقتی داخل ماشین گرم مینشینی ثانیه هایی باید بیشتر از آنکه سرما را در بیرون احساس کرده ای ، مابین پارچه شلوارت و پاچه ات ملحوظ ! شوی این برودت را. بیش از یکساعت است که در آنجا اتراق کرده ایم . همینطور ماشینهای پراز آدم و یکعدد حاجی مابینشان در حال تردد اند . همسایه ها و بچه های جوان و نوجوانشان نوبتی از ماشین پیاده میشوند و کشیک میدهند تا مبادا حاجی ما ، رد خور داشته باشه و گفتن "التماس دعا و حاجت روا "شان بماند دم درخونه شون ...
ساعت یازده شب است . و هنوز از حاجی محله ما خبری نشده است . یکی از همسایه ها که کلاه چرمی نوک بلند مشکی سرش بود و شال گردن اش را بدور دماغ و گوش و دهان و گردن پیچانده بود و با اینهمه از سرما میلرزید بطرف من آمد و گفت : شاید حاجی رفته خونه شون و ما رو ندیده باشه !؟ فکر دور از ذهنی نبود . چرا که جلوی پاسگاه پلیس راه آنقدر ازدحام ماشین و بنی بشر زیاد بود که ما نتوانیم حاجی محله رو تشخیص بدیم . چند بار به منزل حاجی زنگ زده شده بود که مواجه با بوق اشغال شده بود لامصب . تا اینکه همین همصدای محترم گفت : شما اینجا باشید تا من برم از خونه شون خبری بگیرم . ربع ساعتی نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد . همسایه بود . گفت : حاجی بیشتر از یکساعت است که منزل رسیده اند ....
بال و پر بسته و شکسته با آنهمه جماعت هم محلی بسوی محل و منزل حاج آقا روان شدیم ... به سر کوچه مان که رسیدیم گوسفندی دیدیم سربریده و خونش جاری در آسفالتی که سرمایش را به خون گوسپند بخشیده و همه خون یخ زده بود بر کف اش . بیست قدمی نرفته بودیم که باز همان تصویر بود و سی قدم بعدی همان ... تا به خانه رسیدیم . در حیاط خانه گوساله ای را مذبوح بودند . رنگ پوستین اش ابلق بود و سیاه و سفید ... زیارت قبول حاجی تمام شد و ما به منزل بازگشتیم .
درسته ، ساعت باید از دوازده شب نیز گذشته باشد .
اپیزود سوم : چشمک
خستگی عاملی شد تا هر کداممان زودتر به بستر رویم و خوابیده و کوفتگی مان را بدر کنیم ...
حدود نیم ساعتی نگذشته بود که سرم سنگین شد . تب به سراغم آمد . لرز هم به همچنان مهمانم شد . ساعاتی دوام آورده بودیم که ...
احساس کردم چشمم زیر نور چند مهتابی اذیت میشود . سعی کردم مقداری ما بین پلکهایم جدایی اندازم . چشمم را نیمه باز کردم و سرمی در بازو و یار در کنار و پرده های سبز آویزان از میله هایی در اطراف و سوار بر سریر آلوده به بوی بد الکل دار برانکار و صدای نامفهوم پرستار و زجه ناله بیماری دیگر در تخت همجوار و .....
و صدایی که انگار به صدای پدر خانمم میمانست که میگفت : نگران نباش ! حالت خوبه ! الان میریم منزل و استراحت میکنی ! تو الان خودت رو با جوان ها مقایسه نکن ! وقتی توی سرما میری بیرون ، شال و کلاه و لباس گرم باید بپوشی ! ...
ساعت چهار صبح بود و خیابانهای خلوت شهر نفس راحتی از بی ازدحامی و سنگینی را بر خود متحمل بودند .... و من از مقابل چشمکهای نارنجی و گاه سفید و مهتابی رنگ نورهای چراغهای خیابان که در لابلای شاخه های" پائیزدیده شان" سوسو میزد ، سان میدیدم .
پای نوشت :
^ اوایل انقلاب و مقداری قبل از آن ، کتابها هم کیفیت چاپشان خوب نبود و هم کیفیت کاغذ و جلد رویشان و این بر میگشت به چاپ نسبتن زیر زمینی بعضن به بعض ! برخی کتب
^^ این نام مرسوم و ملموس این تپه است که در قسمت جنوب شرقی شهر و نسبتن داخل شهر قرار دارد . معنی اصلی آنرا اهر شناسان ! بهتر دانند . ما بالبداهه مرقوم کرده ایم