۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

من و تئاتر و حاجی



 

 

اپیزود اول: قرص خواب

در محل کارم مشغول بودم که دوست بسیار ارجمندی با نامه ای در دست وارد شد . نامه پاکت نداشت و پس از لحظه ای تند و گذرا در دستم قرار گرفت . آقا رضا داشتند درمورد موضوع نامه صحبت میکردند و من درحالیکه گوش میدادم چشمم را بسرعت در بالای متن و مقداری سطور پایین نامه گرداندم و بلافاصله ته و توی قضیه اومده بود دستم که فردا شب برای دیدن برنامه تیاتری که نویسنده اش همین آق رضای خودمان است با اهل منزل دعوتیم . توضیحات دوستم تموم نشده بود که طبق معمول عادات مرسوممان شروع به تشکر از ایشان کردم .

با شعفی بسیار به منزل رفته و اهالی را در جریان امر قرار دادم و قرار بر این شد که فردا شب ساعت شش و نیم بعد از ظهر در سالن مربوطه حاضر شویم . شامی تناول شد و خوابی به نیاز و به عادت همیشگی مون به بساطمون اضافه شد . من کار شبانه ام را با اینترنت شروع کردم و بعد از مدتی بسوی تختوابم روانه شدم . خوابم نمی آمد ، در دسترس ترین کتاب را برای خواندن " نه بعنوان خواندن " بلکه بعنوان قُرصی برای خواباندنم را از کتابخانه کوچک پای تختم بیرون کشیدم . کتاب " کویر " شریعتی بود . من این کتاب را در سالهای نوجوانی و در دهه پنجاه – شصت خوانده بودم . بی ربط ندیدم که از داشته هایش برای شبی که خوابم نمیبرد کمک بگیرم . اما برای خواب ؟ بله ؟ کویر و خواب ؟ نفیر ادبیات نوین مذهبی ( حداقل در دوره خودش ) و مُسَکنی برای بستن پلکهایم ؟ پس سوت بادهای کویری را چگونه بر بالینم نگه خواهم داشت ؟ غروب کویر را و شنهای روان بی پدر و مادرش را کجا قایم خواهم کرد در این ظلمانی شب ؟ راستی شترها و کاروان و قافله سالار و ساربان و یا حتا دزدان سرگردنه کمین کرده را چه خواهم کرد ؟ بارهای کاروان تاجران را کجا میتوانم بگذارم از برای در امان ماندن از دست گردنکش های یاغی ؟

کتاب را که بدستم گرفتم تازه یادم آمد که در اوایل زندگی مشترکمان اینرا و شاید فصلهایی از این کتاب را با منزلبانو مرور کرده بودیم – یعنی حدودای سال شصت و هشت تا هفتاد. اتاقم روشنایی کافی نداشت و باید آنرا در زیر نور چراغ مطالعه و بصورت دراز کش بر روی تختم میخواندم . هنوز کتاب را زیر نور چراغ قرار نداده بودم که احساس کردم جلد کتاب پر از چین و چروک است و مقداری زمخت و از کار افتاده بنظر می آید . بی درنگ آنرا زیر نور چراغ برده و دیدم بچه ها گویا روزی از روزها برای خواندنش برداشته و حالا یا از خستگی و یا از روی ندانم کاری شربت آلبالو را رویش جاری کرده اند و الان جلد بژ کتاب ^ رنگین شده و حتا اکثر صفحاتش نیز جرعه ای از این خوان نعمت را تا ته و یا نصفه نیمه ای چشیده اند . بگذریم – چه باید میکردم ؟ حال بلند شدن و رفتن به کتابخانه اصلی منزل را نداشتم . تازه به این فکر بودم که چون کتاب کویر فصل به فصل است و تیکه تیکه و نه مانند یک رمان طول و دراز دار که مجبور شوی ساعتها پایش بنشینی و هی بجوی و بجوی و بجوی تا مثل یک آدامس خارجی ، که وقتی طعم و مزه اولیه اش از زیر دهانت می پرد ، آنهمه زحمت جویدن آدامس و داستان و جویده شدن خودت را تُف کنی توی سطل زباله و یا بشقابیکه دم دستت هست و یا نه ، در جا سیگاری کریستالی نیمه پر از ته مانده های فیلتر سفید و پنبه قهوه ای شده وینستون اولترا ت و لابلای خاکسترش بچپانی اش که تف کردن بر روی جاسیگاری مصادف میشود با پراندن خاکستر و کثافات مربوطه داخل آن . و این یعنی از خواب شب ِ خود زدن و بیدار ماندن ِ بی هیچ نتیجه ای و دوری از هدف ات. درحالیکه مقصود و مقصدت، خود را به خواب رساندن است و از قیود افکار متلاطم ات رها شدن و یَله دادن خود در خموشی و خواب و رویاها و داغی زیر چشمانت و خمیازه ها و درازتر کردن پاها و عضلات بدنت و استراحت دادن به کمرت .... پس همین کویر برای امشبم بس است .

فهرست مطالب کتاب را ورانداز میکنم .....مقدمه .......نقد و تقریظ ......کویر ..... کاریز .......نامه ای به دوستم ........ دوست داشتن از عشق برتر است ....... معبودهای من ....... تراژدی الهی ..... درباغ ابسرواتوار ..... عشق فرزند ......معبد ......... و ...... ادامه فهرست را نمیخوانم

علاقه پیدا میکنم امشب " عشق فرزند" را بخوانم بعد از مدت زمانیکه الان خود عائله وارم و فرزنددار . ص 167 - داستان مهربانی و عطوفت و شفقت مرغیست که چگونه با چنگ و دندان از مولود خود پرستاری و نگهداری میکند . از ناف نطفه تا نگاه عاشقانه در زمانیکه جوجه اش میخواهد سر بیرون بیاورد از تخم و ... چه و چه و چه .... تا زمانیکه همین مادر بعد از به رو آوردن و بزرگ کردن جوجه هایش چگونه نامادری میکند و نُک برگردن نحیف جوجه اش میزند و پرش را میکند و او را زخمی میکند . داستان جالبی یه . اما قرار بر این داشتم که کتاب را از برای خواباندنم بخوانم و نه بیدار شدن و ماندنم . به ناچار و نا خواسته کتاب را میبندم و دستم را روی کلید چراغ مطالعه برده و خاموشش میکنم و کویر به آن بزرگی را به داخل کتابخانه کوچک پای تختی ام میسُرانم .

.........

ساعت شش بعداز ظهر فرداست . هوا سرد است . به خانه زنگ میزنم که آماده و حاضر باشند تا سرموقع خود را به تئاتر برسانیم . مقبول افتاده است اما منزلبانو مقداری سردرد دارد و با رفتن خود به تئاتر سرسنگینی میکند . اصرار را صحیح نمیدانم و با بچه ها بسوی سالن تئاتر راه می افتیم . سالن در بالای تپه ای بنام " دیزه لیش"^^ که به گمانم بلندترین نقطه شهر است قرار دارد و طبیعتن بادش بیشتر از داخل شهر سوزش دارد و جبین شکن است . با تعارفات دوست نویسنده ام که به پیشوازمان آمده وارد سالن اصلی شده و منتظر اجرای نمایش میمانیم . نمایش " زن و من " شروع میشود که نوشتن از این مقال را به فرصتی مناسبتر وا میگذارم ... و تنها به عکسیکه از اینهمه عکسهاییکه از آن گرفته ام بسنده میکنم . چرا که پس از پایان نمایش و هنگام خروج ، مسئول سالن از من تقاضا کرد : خودتان میدانید که ... تصاویر خانمها و دختران بازیگر را در اینترنت نگذارید ..... // من // بله متوجهم . حتمن رعایت خواهم کرد ! و من الان ناخواسته ، خواسته آن مسئول را رعایت میکنم و بر فرهنگ ناگشاده و تنگمان درود نمیفرستم . عجبا ! دریغ و افسوس ! مگر زنان ما تقصیرشان چه میتواند باشد که حتا با حجاب مورد قبول دولت و مجلس و عامه مردم ، نشود عکسشان را حداقل برای یادگاری و یا یک دست مریزاد کوچک در اینترنت پخش کرد . بازهم عجبا و وااسفا برمن و داستان عشق آن مرغ و آن جوجه و مهرهای مهربانتر از مادر – کاسه های داغتر از آش کشک ! نُک زدنهای مادر بر پس ِ گردن جوجه اش و ... که بازهم باید بگذارم و بگذرم – اما اینبار مقداری تلخکام تر و بریده تر و ابتر تر !

 


یک عکس از چهل تا


اپیزود دوم : پیشواز


داخل حیاط سوزدار میشویم . موبایلم زنگ میخورد . در تاریکی بی چراغ حیاط شماره منزل را تشخیص میدهم . منزلبانوست . بعد از تعارفات مرسوم و عرض ادب و خسته نباشین میگوید . همسایه مون از سفر حج می آیند . همه اهل محل به پیشوازش رفته و میروند . نمیخواهی ما برویم ؟ توضیح میدهم که نمایش همین الان تمام شده است و بلافاصله با خود چنین تصمیم میگیرم که از غافله نباید عقب ماند . تازه ! فردا ناهار را هم که دعوتیم و خوبیت ندارد به پیشوازش نرویم . درخواست منزلبانو مورد تایید قرار میگیرد . میگویم حاضر شو الان میاییم و میرویم پیشواز حاجی


نیم ساعتی نگذشته است که ما و یکی دوتا از همسایه ها توی کوچه جمع شده ایم و با بروبچه هامون راهی جاده اهر – تبریز میشویم . جاده بسیار تاریک است و ازدحام ماشینهاییکه از پیشواز حاجیان میایند فراوان . چند کیلومتری نرفته بودیم که تصمیم میگیریم برگردیم و در زیر نور چراغهای پاسگاه پلیس راه اهر منتظر همسایه تازه حاجی شده مون بمونیم . سیل ماشینهای پرچم سبز دار آویزان از آنتهای اتومبیل از جلوی چشمانت رد میشوند . عده ای برای مشکین شهر میروند و عده ای برای هوراند و کلیبر و مابقی برای اهر . هوا بسیار سرد است . ماندن بیرون ماشین به مدت بیشتر از پنج دقیقه شلوارت را منجمد میکند و وقتی داخل ماشین گرم مینشینی ثانیه هایی باید بیشتر از آنکه سرما را در بیرون احساس کرده ای ، مابین پارچه شلوارت و پاچه ات ملحوظ ! شوی این برودت را. بیش از یکساعت است که در آنجا اتراق کرده ایم . همینطور ماشینهای پراز آدم و یکعدد حاجی مابینشان در حال تردد اند . همسایه ها و بچه های جوان و نوجوانشان نوبتی از ماشین پیاده میشوند و کشیک میدهند تا مبادا حاجی ما ، رد خور داشته باشه و گفتن "التماس دعا و حاجت روا "شان بماند دم درخونه شون ...


ساعت یازده شب است . و هنوز از حاجی محله ما خبری نشده است . یکی از همسایه ها که کلاه چرمی نوک بلند مشکی سرش بود و شال گردن اش را بدور دماغ و گوش و دهان و گردن پیچانده بود و با اینهمه از سرما میلرزید بطرف من آمد و گفت : شاید حاجی رفته خونه شون و ما رو ندیده باشه !؟ فکر دور از ذهنی نبود . چرا که جلوی پاسگاه پلیس راه آنقدر ازدحام ماشین و بنی بشر زیاد بود که ما نتوانیم حاجی محله رو تشخیص بدیم . چند بار به منزل حاجی زنگ زده شده بود که مواجه با بوق اشغال شده بود لامصب . تا اینکه همین همصدای محترم گفت : شما اینجا باشید تا من برم از خونه شون خبری بگیرم . ربع ساعتی نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد . همسایه بود . گفت : حاجی بیشتر از یکساعت است که منزل رسیده اند ....


بال و پر بسته و شکسته با آنهمه جماعت هم محلی بسوی محل و منزل حاج آقا روان شدیم ... به سر کوچه مان که رسیدیم گوسفندی دیدیم سربریده و خونش جاری در آسفالتی که سرمایش را به خون گوسپند بخشیده و همه خون یخ زده بود بر کف اش . بیست قدمی نرفته بودیم که باز همان تصویر بود و سی قدم بعدی همان ... تا به خانه رسیدیم . در حیاط خانه گوساله ای را مذبوح بودند . رنگ پوستین اش ابلق بود و سیاه و سفید ... زیارت قبول حاجی تمام شد و ما به منزل بازگشتیم .


درسته ، ساعت باید از دوازده شب نیز گذشته باشد .


اپیزود سوم : چشمک


خستگی عاملی شد تا هر کداممان زودتر به بستر رویم و خوابیده و کوفتگی مان را بدر کنیم ...


حدود نیم ساعتی نگذشته بود که سرم سنگین شد . تب به سراغم آمد . لرز هم به همچنان مهمانم شد . ساعاتی دوام آورده بودیم که ...


احساس کردم چشمم زیر نور چند مهتابی اذیت میشود . سعی کردم مقداری ما بین پلکهایم جدایی اندازم . چشمم را نیمه باز کردم و سرمی در بازو و یار در کنار و پرده های سبز آویزان از میله هایی در اطراف و سوار بر سریر آلوده به بوی بد الکل دار برانکار و صدای نامفهوم پرستار و زجه ناله بیماری دیگر در تخت همجوار و .....


و صدایی که انگار به صدای پدر خانمم میمانست که میگفت : نگران نباش ! حالت خوبه ! الان میریم منزل و استراحت میکنی ! تو الان خودت رو با جوان ها مقایسه نکن ! وقتی توی سرما میری بیرون ، شال و کلاه و لباس گرم باید بپوشی ! ...


ساعت چهار صبح بود و خیابانهای خلوت شهر نفس راحتی از بی ازدحامی و سنگینی را بر خود متحمل بودند .... و من از مقابل چشمکهای نارنجی و گاه سفید و مهتابی رنگ نورهای چراغهای خیابان که در لابلای شاخه های" پائیزدیده شان" سوسو میزد ، سان میدیدم .





پای نوشت :

^ اوایل انقلاب و مقداری قبل از آن ، کتابها هم کیفیت چاپشان خوب نبود و هم کیفیت کاغذ و جلد رویشان و این بر میگشت به چاپ نسبتن زیر زمینی بعضن به بعض ! برخی کتب


^^ این نام مرسوم و ملموس این تپه است که در قسمت جنوب شرقی شهر و نسبتن داخل شهر قرار دارد . معنی اصلی آنرا اهر شناسان ! بهتر دانند . ما بالبداهه مرقوم کرده ایم


۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

شبی از هزار و یک شب

مقدمه :حکایتی واقعی از روایت دوستی که توانسته بود از روی خط سفید عابر پیاده به سلامتی عبور کند!


 روی تختخوابم آنقدر وول میخورم و از دنده چپ به راست و از راست به چپم میچرخم تا این هشت ساعت مقرره خواب در یک روز و در یک بیست وچهار ساعت تمام شود . نمیدانم چرا آن شب بالش گل گلی فیروزه ای رنگم در جای خودش آرام و قرار نمیگرفت. احساس میکردم یا زیادی زیر گردن و کتفم فرو میرود و یا گاهی از هر دو گریزان شده و در حال فرار از زیر سرم و حتا فرو افتادن از تختخوابم هست.


چشمانم را میبستم و صدای ممتد خرناسه وار بخاری گازی توی مغزم مثل اسب رام نشده و ناآرام ، چهار نعل میتاخت و صدای سُمهایش سوهانی میشد تا اعصاب خورد شده ام بیشترخمیر شود . شب بود و من تازه داشتم فوران تب و لرز را در وجودم احساس میکردم . به این فکر میکردم که مراحل گذرای بین سخیف ماندن و لطیف زیستن و رهایی از ذلت باید همین تب ها و لرزهای تنم باشد .


سرم را در اون گرمای اتاق ،  داخل پتویی که رویم کشیده بودم میبردم و تا لحظه ای دیگر از گرمای زیر آن احساس خفگی میکردم و ناچار دوباره سرم را به بیرون پتو میآوردم و در آن وضعیت بود که سرمای سوزناک اتاق را بر تمامی ریشه ها و پیازچه های موی سرم و بناگوشم که خیس عرق شده بودنداحساس میکردم . دقیقه ای نمیگذشت که لرز به سراغم میامد و من باز وجود لرزانم را زیر پتوی یزدبافت لعنتی فرو کرده و مدتی از لرز می اوفتادم اما تب امانم را می برید و دوباره عرق تمامی وجودم را غرق خود میساخت . یادم می آید که آن شب حدودای ساعت دو و نیم و ساعت چهار دوبار ملافه ام عوض شده بود و یکبار تمامی لباسهای خواب و زیرم از تنم در آورده شده بود .


داشتم در آن شب نفرت زده تجربه تلخ بیچاره گی های معتادهای وامانده در کوچه پس کوچه های شهر بزرگ را لمس میکردم . کسانیکه وقتی شروع میکردند و میکنند چیزی جز این در ذهنشان قدبرافراشته نمینماید که " من گریزی حال میکنم ، زیاد اهل اینکارا نیستم " . با خودم فکر میکردم نباید به خود اجازه داد که بر احوال اینان ایراد بگیریم که باید برایشان گریست ، حداقل در تنهایی خویش . کسانیکه گریزی حال میکنند و در آخر خط ناگزیر میشوند که روزی برای گریز از خفت هاشان پاها و دستانشان با طناب قطوری به تختی بسته شود تا ضجه زنند ، شیهه کشند ، گریه و التماس کنند ، تاشاید بتوانند تحمل آن گریز را با گریزی دگر گونه رقم زنند .


چقدر صبح دور از دسترس و دست نیافتنی بود آنشب . گاهیکه مقداری آرام میشدم دندانهایم را روی هم فشار میدادم و روی قولیکه به خودم داده بودم انگشتان دستانم را داخل دستم فرو می بردم و با اینکه خیس عرق بودند و داخل کف دستم لیز میخوردند اما آنقدر فشارشان میدادم تا به مشتی تبدیل شوند تا فشار اعتراضم را از طریق رگهای مرتبط به قلب و سپس به مغزم منتقل کنند تا آن پیچ پیچ لزج وار خاکستری رنگ دستوری چنین صادر کند که برای رسیدن به آرامش و یا شاید خوابی دست نیافتنی ، به دنده دیگرم چرخشی داشته باشم تا بتوانم باز اندکی به خوابیدن تفکری نمایم .


 اینهمه ادامه داشت و تکرار بود و تکرار تا صدای اذان صبح مسجدی در دور ، باعث شد با تمامی اوهامی که در حال گذار بود احساس کنم که لب خنده ای میخواهد در منتها الیه گوشه راست لبم شکوفه ای زند ، وقتی میبیند که اینگونه لج بازانه و سرتق ، در مقابل دردم پایداری میکنم .


آرام آرام صبح از راه فرا میرسید و منکه خسته بودم از آنهمه بی خوابی و بیقراری و شب زنده داری اینگونه ، امیدوارتر چشمانم را از پشت پرده توری نفوذ میدادم به بیرون اطاقم که در حیاط به دنبال نوری سفید و حتا در نهایت کم سو ، ویا خاکستری رنگ و کدر بگردد تا نظاره گرش باشم . ولی هیچ نوری برای رها شدنم از شبی چنین زشت و ضمنن مهین ! نمی یافتم . تا لحظه ایکه صدای قارقار کلاغهای در حال پرواز را شنیدم و آنرا آمیزش دادم با روح و جسم خسته ولی امیدوار خودم . و چه آمیزش دلنشینی بود . مثل این بود که پسر بچه جوانی را بر سر سفره عقد معشوقه اش که روزگار مدیدی دست نیافتنی مینمود گذاشته باشند و عاقد کلمه آیا من وکیلم را برای سومین و آخرین بار از عروس نازش بپرسد و دل تو دل جوان نباشد تا زمانیکه عروس کلمه بله را برزبان آورد . آنوقت تازه شروع شوقی دیگر است از اول سطر و خواستن و آغاز کردن راهی بزرگ از برای ایده ای که میخواهی پایه ای استوار و محکم داشته باشد از برای فرداهایت .


نخوابیده بیدار شدم . خورشید برآمده بود وقتیکه من چُرتی مابین خود و بیقراری هایم زده بودم . احساس خستگی را تنها چشمهای سرخ رنگ سوزدار و پف کرده برایم القا میکردند . از تنم ناله ای بر نمیخواست .  از جایم بلند میشوم ، بوی ترشیده عرق ِ تنم را زمانی بیشتر احساس کردم که بسوی دستشویی کوچک منزل راه افتاده بودم . لحظه ای درنگ نموده و" با " یا " بی " تفکری راهم را بسوی حمام  خانه کج کردم  . دوشی با آب ولرم گرفتم و مقداری احساس سبکی نمودم . وقتی از حمام بیرون آمدم قدمهایم زیاد یارای درست راه رفتن را نداشتند و اینرا من از عدم تعادلی که بین پاهایم برقرار میشد احساس میکردم . همچنانکه داشتم موهای سرم را با حوله قهوه ای رنگی که زمانی از بانه خریده بودم خشک میکردم بطرف آینه ایکه آینه بختمان نامیده میشد کشیده شدم . در مقابلش ایستادم و به اولین چیزیکه در تصویر صورتم دقیق شدم ، چشمان پف کرده و سرخ رنگ ِ گریخته از خوابی بود که برای دَراندن هیبت ِ توخالی آنهمه ندانم کاریهای دوران جوانی و نوجوانی ام تاوان پس داده بود آنشب .


خودم را سر میز صبحانه رسانده بودم . نان داغی را که پسرم خریده بود با مقداری پنیر لیقوان و با چاشنی مغز گردو قاطی کردم و لقمه ای را به زور در دهانم فرو کردم . لقمه در دهانم نمی چرخید و گویا قطره ای آب دهانی ، حتا برای تف کردن بر زشتخویی ها و زشت کاری ها در دهانم موجود نبود دریغ . کامم  خشک شده بود و مزه گسی آلوده به نیکوتین ، زیر و روی زبانم به چرخ در آمده بود . لقمه را به کمک زبانم چندین بار لابلای دندانهایم گرداندم . نتیجه خوبی نداشت و احساس میکردم  نان و مخلفات درونش را با چسبی آغشته اند . ناچار مقداری از چایی را که برایم ریخته شده بود و شکری بهش اضافه نشده بود وارد دهانم کردم تا کمکی باشد این لقمه گردشی کند و من آنرا فرو برم . بعد از مدتهای مدید این اولین صبحانه ای بود که داشتم میخوردم و دوست داشتم و میخواستم بخورم .


لباسهایم از گنجه ای که در اتاق پشتی قرار دارد بیرون آورده شده بودند . و اتو کشیده و آماده بر روی کاناپه مبلی که در اتاق پذیرایی مان بود نیمه آویزان بودند .  


پاشنه کش کفشهایم از جنس نقره بود به رنگ سفید مات و یا خاکستری بسیار روشن و بشکل مجسمه دختری که پاهایش از زیر سینه هایش آغاز میشود و از همانجا شروع به باریک شدن میشود تا نُک انگشتانش ، که بتوانی فرو کنی مابین کفش از نوع نابوک قهوه ای رنگ مایل به سبز و بدون بند و پایی که میخواهد خود را داخل کفش ات پنهان کند تا آسیبی برایش نرسد .


راه می افتم . داخل ایوان میشوم . نسیم نسبتن خنک پائیزی با عشوه های مخصوص خودش صورتم را نوازش میکند . اولین جاییکه این خنکی را احساس میکند گونه و دماغ و نک گوشهایم از سمت بالا و پائین اش هست و مقداری پس کله ام که گویا به اندازه مطلوب خشک نشده است . دو پله تا حیاط فاصله است . آنها را طی میکنم . وارد کوچه میشوم . کوچه را میشناسم . از بچه گی در آن بازی کرده و با زمین خوردنهایم در آنجا بزرگ شده ام . آنموقع کوچه ای خاکی بود و خالی ! با رفت و آمدهای بسیار اندک مردمان بی شیله پیله آن دوره . ماشینی در کار نبود که کسی مراقبمان باشد . و وقتی من بدنبال توپ پلاستیکی که با یک شوتمان به سنگ و یا حتا ریزه سنگی بر خورد میکرد و بادش خالی میشد میدویدم جیغهای کودکانه و قهقه ها و هلهله های شادیمان همین فضای باستانی عمر کوتاه من را در این کوچه پر کرده و رقم میزد . و چقدر صفا و محبت های بی ریای کودکانه مان را بعد از بازی به همراه شلواری از جیبهایی خالی از نانی خشک و پنیر ، آغشته به گرد و خاک و اکثرن پاره شده از زانو ، و دستان کوچکی که گاهی زخمی میشدند  ظهری به منزل میبردیم تا همه را سهیم شادی مان کنیم که داد و قال و اعتراض مادرم همیشه خدا به خاتمه پیشواز بازیهای کودکانه ام وصله میخورد تا ما روایت شیرین فتحمان را در کوچه به روزی دیگر موکول کنیم .


به خیابان میرسم . احساس میکنم توانسته ام . ته دلم مسرور و مملو از پیروزی ام . نفس ام با روزهای قبل بسیار توفیر دارد . راحتم و آسوده . دنبال خط کشی عابر پیاده برای عبور به آنور خیابانم . خطوط راه راه ساییده شده خیابان را میبینم . از پیاده رو قدم به خیابان میگذارم . دومین قدم را برنداشته فریادی گوشم را میخراشد . آهای ... حواست کجاست . راننده تاکسی است . می ایستم . و همه حواسم را از خاطره شبی که آنچان برایم گذشته بود بر خطوط عابر پیاده ، پیاده میکنم .


ماشین رد شده است و من در پیاده روی آنور خیابان تنها به این فکر میکنم که بعد از این، حتا تزریق آمپولی را هرگز با استریل "الکل" نپذیرم !

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

نمایی دیگر از زیباترین تصویر پائیزی

  گاهی یک مشت آرزو و مقداری خنده برای زندگی کردن کافی مینماید . نمی نماید ؟


 


 


 عکس بزرگتر اینجاس


پی آمد : متوجهم که پایان فصل پائیز نرسیده و زمستان در راه است هنوز . ولی دلم هوای بهار میکند ٬ چه کنم ؟ بنظرتون اگه از الان منتظر بهار بمانیم ایرادی دارد ؟ فک نکنم اشکالی داشته باشد .


بهار : کاری از ناصر عبدالهی



 

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

باغ بزرگ زندگی

کدام ؟




 


آرمان خواهی در این باغ بزرگ


 درختی را می ماند که


 ریشه اش به سنگ رسیده است


... 


 درخت را بکَنیم


 یا سنگ را  آب کنیم ؟


 و یا ...


 از این منظره ٬ درگذریم !