سالروز درگذشت بابای " گل آقا " هم رسید و گذشت . یادش همیشه در یاد باد به نیکی
یک داستان طنز از کیومرث صابری به سال ۱۳۴۸ شرایط ازدواج
سالروز درگذشت بابای " گل آقا " هم رسید و گذشت . یادش همیشه در یاد باد به نیکی
یک داستان طنز از کیومرث صابری به سال ۱۳۴۸ شرایط ازدواج
خانمی سرت را بدزد ! مگه نمیبینی دارم عکس میگیرم
این را دُخمَرَم از اردوی یک روزه " کلیسا و آسیاب خرابه " شهرستان جلفا که هفته قبل از طرف مدرسه شان برگزار شده بود برایم به ارمغان آورده است . اگر اندازه اش زیاد بزرگ است به بزرگی خودتان ببخشید . کوچکیم به علی ! سایز کوچیکش را در اینجا هم میتونید ببینید . نا گفته پیداست که این پایین هم میتوانید هنر عکاسی اش را تحسین کنید یا نکنید . برای حقیر که مقداری میتواند ارزش داشته باشد . نمیتواند ؟
تو صیفات : خُب بنده خدا خواسته ٬ توامان با همراهی قوانین جاری مملکت کسی توی عکس اش از آدمیان اُناث مشخص نشود و تنها سوژه اصلی که عبارت از پل و منظره اطراف است نمایان حضورم گردد . اینرا هنوز نمیدانم که چطور و چگونه این راهنمایی و رانندگی ما رعایت قوانین پشت چراغ قرمز را بصورتی بسیار آسان و سلیس به ایشان یاد داده اند .
عکس مرتبط با موضوع از کلیسا
شهر بانوی عزیز وبلاگستان و ( قارداشخان عزیز) لطف کرده و مرا به بازی دعوت کرده و باید از شش کلمه یک جمله بسازم . برایم با یک جمله به هزار نکته اشاره کردن یک مقداری مشکل است . اما قبول دعوت چیز خوبی است . از قدیم گفته اند : چاغریلان یئرده داریلما ، چاغریلمییان یئرده گؤرونمه (جائی که دعوتت کرده اند برو و جائی که دعوت نشده ای دیده نشو . ) بعضی وقتها مطالبی که در وبلاکها می خوانیم مطابق میل و نظرمان نیست . گاهی مطلبی برایمان بسیار چندش آوراست . اما نظر هر کسی محترم است . مخالف عقاید و نوشته هایش هم که باشیم باید حرمتش را نگاه داریم . قفس فراوان است . تا چشم کار می کند ، قفل و زنجیر است . بگذارید در این وبلاکستان بدون بیم از جوابهای تلخ و گزنده حرفمان را بزنیم ، تا جواب سوالهای ذهنمان را بیابیم . ( منبع دعوتنامه ) . و یک دعوتنامه دیگر که دیر متوجه اش شدم!
ما که سنی ازمان گذشته و بازی کردن تخته نرد و شطرنج و گُلف !! ( اووف دروغ نمیگیم به علی !) در کنار چمنی ٬ یا گلی یا باغ پر از شکوفه های بهاری و یا حداقل اش روی نیمکت پارکی در همین نزدیکی ها بهمان حال میدهد تا بازیهای وبلاگی ! ولی مطیع امر دوستانیم ! شهربانو هم که جای خود دارد . اما سخن فصیحه اینکه : وبلاگ نمیتواندجای ابراز درددل باشد . حد اقل در منطقه ای کوچک که تو را بنام خودت و مادر و پدرت میشناسند .
آقا ! شیش تا شد ؟ حالا باید چیکار کنیم ؟ باید از دوستانی دعوت کنیم که ادامه بازی بدهند ؟ دوستان ما اکثرن بالای پنجاه سال سن دارند . من روم نمیشه افراد بالای پنجاه رو دعوت کنم به بازی ٬ این عیبه ! اینا باید قرآن به سر بگیرند و نهج البلاغه را محفوظ شوند . باید سر ظهری با دستماز ! ( وضو ) سر صف باشند . لطفن بفرمایید ادامه بازی را چه کنیم ؟ جوانان را دعوت کنیم ؟
بله ؟ چشم حتمن
آی مهرواژ - آی راز سر به مُهر - آی حرف های یک پنجاه و چهاری - آی رادیو سیتی - آی کت بالو - آی فراری - آی زیتا و در آخر آی احمد ابوالفتحی و قص علیهذا ٬ شما هم بازی. عمو و دایی و خاله و آبجی مون و حتا فرزند ذکور خودمون موند کف دستمون ! خیلی ها رو نشانگر میشدیم که گله گذاری نکنند . ولی رسم بازی امان از کف لا مصبمون ربود. ما هم که آدم قانون پذیری هستیم خیلی و مراعات میکنیم که اگر چراغ سبز نشده باشد لام تا کام سرجامون میخ مانده باشیم . در هر حال ما گفته بودیم که سن مان قد و اندازه اش به این کارا نمیخورد ! اگر اجازه مان دست خودمان بود کل لینکستان وبلاگمان را به این بازی دعوت میکردیم به مولا! همشهری هامون هم فله ای موندند پشت درب جبهه ! آقایون و خانما شرمنده ! معذرت
سیزده دَدَر
جایتان خالی ! رفتیم طرف جنگلهای فندق لوی اهر (اطراف روستای بُهُل )مابین جاده اهر به مشگین شهر . اینجا رو برادران و خواهران تبریزی هنوز مکتشف نشده اند . درست وسط ناهار که کوفته تبریزی داشتیم یَک بارانی گرفت که کوفته مان کوفت مان شد . سریع لوازم را جمع کرده و پا به فرار نمودیم ! چند تا عکس گرفتم و جهت اشتراک گذاشتن با شما در اینجا وارد کردیم . اگر روی عکسها تقه بفرمایید میروید روی تصویر بعدی . میدونم کیفیت عکسا زیاد خوب نیست یکی بدلیل بارونی بودن هوا بود و یکی دیگه از علت هاش نافنی و ناحرفه ای ! بودن عکاس و دوربین بود . حالا میتونین به بزرگی خودتان بخشایش فرمایید .
امیدوارم مطلب و مقصد بدآموزی نداشته باشه یه موقع خدای نکرده این عکس ! اینها داشتند سیزده شون رو اینطوری به دَر میکردن ما هم شکار لحظه فرمودیم ! اینم موقعیت مکانی و جغرافیایی منطقه استقراری ما