...
پای به جاليزی گذاشته اي که از آن ِ تو نيست
دير يا زود ٬ در می يابی که رسوا شده ای .
با پای برهنه
راه آمده را بازگشتی چنان دشوار است
که گويی بميری و دوباره زندگی آغاز کنی.
با برگهای ريخته
سخن از سبزه گفتن
مفهوميست که دير زمانیست
معنی خويش از کف وانهاده است
و دوريست که شاید رويايی باشد
يا وهمی در آتيه ای بی انتها.
قدم از قدم ميگُسَلَم
و سربه عقب برميگردانم
آه ٬ راه بازگشتی نمانده است
يا رودر رو
پناهگاهی که گرمم کند ٬ ويا دلداري ام دهد .
تنها سنگی پيش پاست !
و چيز ديگري به ديده ات نظاره گر نميباشد .
يا به اکراه ٬ سر به سجده بايد برد
يا رهائی ات را ضمانتيست ٬ اگر سر بر آن کوبی
ديگر نه پرسشی و نه پاسخی !
آب رفته را به جوی بر نميگرداند .
۱۸ آذر ۸۳ - صادق
صفای دلتان اشک می آورد بر چشمانمان اهری جان
پاسخحذفاحساس سردی و نا امیدی تو این قطعه شعر بیداد میکنه...
پاسخحذفموفق باشی...
چه بگویم سخنی نیست ...........
پاسخحذفآخر آخرشو راست گفتی فطیر..
پاسخحذفبر زمینی نشسته ام که از آن من نیست
پاسخحذفاز دردی خسته ام که ازآن من نیست
ازدستهای گرم تو سخنها میتوان گفت
..........................غم نان اگر بگزارد!!!!!