۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه
۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه
یک روز قشنگ !
هنور نتونستی تا دوتا چرخ ماشین ات رو به موازات جدول پیاده رو در خیابون تنظیم کنی که جوانی با روپوشی شبرنگ ِ کاهویی و یا مغزپسته ای با کاغذ و خودکاری در دست جلوی ماشینت دارد شماره ات را یادداشت میکند . چیزی از جریان رو نمیدونی و این ظهور تازه ای از موجودات ناشناخته در خیابان شهر کوچک ات میباشد . فقط موقع پارک ماشین متوجه شده ای که هیچ وقت از ساعات کاری، جایی برای پارک در کنار خیابان نمییافتی که البته امروز یافته ای و خیابان بسیار خلوت است . پیاده میشوی و علت نوشتن نمره ات را از جوان عینکی میپرسی و ایشون مقداری با نگاه " عاقل اندر سفیه " برمیگرده و بهت میگه از امروز برای هر یکساعت باید صدوپنجاه تومن پول پارک بدی . و با نگاهی سوال برانگیز و آمیخته به غرور ، ازت میپرسه مگه نمیبینی امروز خیابون خلوته . سرت رو به چپ و راست خیابون میگردونی و میبینی که ایشون پُر بیراه هم نمیگن و با بالا و پایین آوردن سرت ، حرفش را تصدیق میکنی ....
راهی محل کارت که میشی میبینی همه ماشینها چپانده شده اند به کوچه پس کوچه های اطراف و منتهی به خیابان . وای خدای تو ( همون وای خدای من )!؟ پول ما چقدر ارزشش بالا بوده و ما خبرنداشتیم . اینهمه ماشینهای رنگوارنگ و مدل بالا و متوسط و پایین ، خودشون رو چپوندن تو این کوچه های فرعی و باریک که پول یکساعت پارک رو ندن؟! عجب خلایق مقتصدی هستیم ها .
پی نوشت : چند روز بعدش طبق معمول ماشینت رو تو خیابون میذاری و بجای یک ساعت حدود پنج ساعت تو خیابون میمونه . موقع رفتن همان پارکبان عینکی میاد و ازت برگه پارکینگ رو میخاد و با حساب سرانگشتی میگه : بیشتر از پنج ساعته اینجایی و میشه هفتصدو پنجاه تومن . منتها چون شما مشتری مون هستین پونصد تومن بدین . پول را که بهش میدی یواشکی بهت میگه : منبعد هروقت شما اومدی و هر چقدر موندی کمتر حساب میکنم برات .
میخندی ! هم به خودت و هم به پارکبان و هم به ماشینهای مدل بالاو متوسط و پایین ِ رنگوارنگ مانده در کوچه های کاهگلی و هم... و هم ... و هم ... به ارزش بالای پولت ... به راهت ادامه میدهی و با پیروزی توام با فخری که بدست آورده ای به این فکر میکنی که امروز میتواند روز قشنگی برایت باشد .
ته نوشت : لطفن پست قبلی رو هم یه نیگا بندازین که مال امروزه ! گفتیم تا تنورمون داغه ، لواشو بچسبونیم بره . آقا ! نوش جانتان . گوشت بشه بچسبه به استخوانتان . حیف که کباب نداریم و گرنه با نان داغ و کباب داغ ، براتون حال میدادیم اساسی .
۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه
اَزَل
راستش رو بخواین ! این دختر خانوم با پسر خاله شون اومده بود محل کارم . شاید هم اومده بود سر کارم بذاره . ازش خوشمان آمد و عکسش رو گرفتیم که هم اینجا حضور داشته باشه و رفت و آمدها رو بپاد ! هم نمونه ای از پیشرفت خودم در زمینه عکاسی و نقاشی ؟!!!؟ رو نشونتون بدم ...... تازه !؟ ... اگه بدونین اسمش چی بود ؟ ...... اَزَل . اسمش هم قشنگه نه ؟ یه عکس رنگی و بدون هیچگونه دستکاری و رتوش هم از ایشون گرفتم که اینجاس البته قطع اش از وزیری !! هم گذشته .
۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه
سه تکه عکس از یک کاغذ پاره قدیمی
فرهنگ نامه !
پايت را روی پاي من مي گذاری
و فشارش میدهی .
اين ، توی فرهنگ ما يعنی ،
"اين ، توی فرهنگ ما يعنی "
مواظب حرف زدنت باش .
پام درد ميگيرد ،
" پام درد ميگيرد "
و تو ،
احساس دردِ مرا
درک نميکنی !
از کاغذ پاره های قدیمی ام - سال ۶۳ - پیرانشهر
۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه
شبنم کریستالی
مانده به نصف شب پنجشنبه ، بارانی اش را برمیدارد و روی کولش می اندازد . پاهایش را روی برفها میگذارد و خشاخش شکستن برف ِ توامان با یخ ِ زیر پایش را از لابلای ماهیچه های پای خود که به بالا تنه اش رسوخ میکنند را احساس میکند . راه افتاده است ، تنها نیست ، "گذار" از خودش نیز همراهش آمده است . نمی خواهد که حس غریبی چونان رَمِ آهوی گریزپا از یک حادثه مغبون و تلخ بر وجودش مستتر شود . دوست دارد وداعی دوستانه ، شیرین کامشان کند . هم خودش را و هم فرار و گذار از خود را .
راه افتاده است . میرود تا ته شهر . همانجا که هر محله و برزنش صدها مهاجر از روستاهای اطرف دارد و آخر اسامیشان معمولن به آباد ختم میشود . مثل احمد آباد ، نور آباد ، بهرام آباد ، حجت آباد و ..... ناکجا آباد !. در آخرین این آباد نامها ، به زیر طاق پنجره رو به کوچه کاهگلی نیمه روشنی از نور یک فانوس رسیده و کز میکند . مقداری مکث میکند. نگاهی به پنجره کوچک زهوار در رفته با آن شیشه های چرکین و لکه دارش می اندازد . اما مسحور نمیشود . کوچه خاموش است . قدم از قدم میگسلد و مقداری از این آباد و آبادی ها دور میشود تا به ته باغی پر از آنهمه خواب و رویای بهار برسد . میرسد و باز می ایستد . مقداری نیز میتواند جلوتر برود و پیشرفت کند تا ته باغ را بهتر ملموس شود . خود را میجنباند و گویی اینبار نه از ولع رسیدن به مقصد که از ترس وحوش ، محتاطانه چند قدمی جلوتر میبرد و دوباره باز می ایستد . درختان ته باغ بیشتر از آن دیگران در مقابل سرما مقاومت میکنند . اینرا میداند یعنی میبند و از نزدیک حس میکند .
در آن سرمای جانگداز نصف شب دستش را توی جیب بارانی اش فرو میکندبی اختیار به دنبال سیگاری که به مَکد . مثل کودکی که نادانسته پستان مادرش را مَک میزند تا زنده بماند . کبریت میزند و صورتش در زیر نور آتش کبریت ، غروب نارنجی خفته در آغوش شب را میماند .
خم میشود و زانو بر زمین یخی مینهد در این شب یخ آگین . دستانش به دستکشی آلوده نیست . برهنه اند و لخت. برفها را با انگشتان نحیفش کناری میزند و چاله ای میسازد .دنبال خاطره هایش میگردد . بارانی اش بیشتر از سه جیب ندارد دو جیب در بیرون و یک جیب در اندرون . میداند که خاطره هایش در جیب بغل قرار دارند چرا که این جیب نسبتی به قرابت دارد با دل و قلبش .
آنها را از سرمای ملایم جیب اش جدا میکند همچون جدایی جنین کودکی دق مرگ شده در شکم مادری که فکر میکرد رو به زاست و کودکی به دنیا خواهد آورد به میمنتی که چنان نمینمود .
اکنون همه خاطرات شیرین و تلخ اش در مشتش قرار دارند . آنها مچاله شده اند و او بیشتر مچاله میکندشان تا در چاله ایکه برای دفنشان آماده کرده ، راحتتر و بهتر جای پذیرند .
بعد از تدفین ، برفهارا دوباره بر روی نعششان میریزد . دیگر اکنون خاطراتش راحت امشب خواهند خوابید . آسوده و بی دغدغه از هر عصیان ناخواسته ، بلورین و یا مات ، سبز از نوع رویای یک کاهو یا نارنجی رنگ از نوع رویای فروخفته هویجی در نیمۀ نیم فشرده زمین.
زانو از زمین میکند ، بلند میشود و چشم به اطراف میگرداند و جز تاریکی و سفیدی متناقض زمین و برف و مقداری هم کدورت آسمان چیزی پدیدار نیست و یا حتا نمودی دیگر هم اگر بوده باشد او قدرت تشخیص و دیدنش را ندارد هیچ . راه می افتد با دفتریکه تنها جلد رنگ و رو رفته و کهنه و بی روحش را همراه دارد بدون هیچ و هیچ ورقی متصل به آن .
اما کدام راه ؟ کدام سو ؟ به کدامین جهت از قبله آمال ؟ دنیا که یک سوق ندارد . چهار جهت اصلی دارد با هزاران جهات فرعی و نیازموده
به خانه رسیده است . هنوز از زیر پایش صدای شکستن یخ می آید . اما اینبار احساس شنیدنش را از دست داده است . یخ حوض را می شکند . دستانش سرد است اما قلبش بد جوری می تپد و داغ کرده است . حتا آب حوض یخزده هم پاسخگوی صدای تالاپ تولوپ وار آسیاب های قدیمی درون قلبش نیست .
با خود زمزمه میکند، حیف که بارانی ام جواب این حال و هوایم را ندارد بدهد. یا نمیتواند که بدهد . چون بارانی ام تنها برای تاب و تحمل باران است . سرما و سوز از سنخ گداختن است گرچه در مسیری متضاد .
اینروزها تنها مهمانش فقط برف است و یخ . اینرا البته شبگرد محله اش بیشتر و بهتر از هر کس و حتا خود او متوجه است و درکش میکند با آن چکمه های رزینی بالا آمده تا زیر زانوان کم توانش و دستکشی که گاهی در نیم سانتی مانده به نُک بعضی از انگشتانش پاره شده است و هوا میکشد ، هوا که نه ، شاید سرمای شب را میمکد چونان مرد گرسنه ایکه در رسیدن به اوج التذاذ جسمانی اش حتا حاضر است گاهی بر سینه هر زن رهگذر بدریخت و بدترکیبی نیز لیسی زند و ریسی به دندان گیرد .
طفلکی شبگرد و بیچاره انگشتانش . حتمن ، جوراب پاهایش نیز که مکتومند و محصور ِ همان چکمه های رزینی ، حال و روز بهتری از دستکشهایش نبایدداشته باشد . و شال گردنی پشمی با ریشه هایی یکی در میان ریخته و قدیمی و کلاهی رنگ و رو رفته و تا خرخره کشیده شده اش و سوتش که باید ارزان قیمت باشد و وقتی میخواهد در آن بدمد توپک داخلش گاهی مابین حلقه آمدورفتش صدهابار گیرکند و از نفس اش بیاندازد .
راه افتاده است . و اینبار بسوی خانه اش که لامپهایش از فرط تنهایی و آمیختن روزمره با دود سیگارش کم سویند و مقداری افسرده و خسته مینمایند .
با خود چنین اندیشه میکند که اگر شب از نیمه بگذرد و من بیدار نباشم . شبگرد ِ محله ، با سوت و چوب دستی اش که از جنس درخت گردوست و چکمه و دستکش سوراخ سرمه ای رنگ کاموایی اش که بیدار خواهند ماند تا به برف ، که فرودش آغاز رنجش است لعن و نفرین بفرستند .
در اتاق نمور و بو گرفته اش خود را بسوی بستریکه روزهای روز هرگز باز و یا بسته نشده اند و همیشه داخل اتاق ویلان بوده اند و بوی ترشیده پنیر شتر عشایر را گرفته اند کشانده شده است .
سیگاری دوباره میگیراند و همچنانکه دنبال نعلبکی آغشته در نیکوتین و خاکستر سیگارش میگردد خود را وارسته از خاطره هایش مییابد و تنها دغدغه اش این میشود که امشب تنها این زوزه گرگها هستند که میتوانند آهنگ شبگرد را طوری دیگر رقم زنند . و کسی نتواند به برف ، لعنتی بفرستد.
چشم میبندد و لحظه ای بعد سوزش شدید بین دوانگشتش که سیگار را بغل کرده بودند اورا از همآغوشی خاطره هایش !؟ باز میدارد .
۱۳۸۷ دی ۱۷, سهشنبه
من با این جمله حالاحالاها کار دارم
آدمی! میتواند حداقل در حد و اندازه زنبوری ظاهر گردد که حتا نیش اش نیز مرهم هزاران درد شود . نمیتواند ؟
۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه
مرگ پایان کبوتر هست؟
من باور نمیکنم ، نه ، باور نمیکنم که پرنده مردنیست و تنها پرواز را باید بخاطر سپرد .
-----------------------------
سخن از بودننيست،
سخن از ماندننيست،
سخن از عمقغم است
و پريشاني يکدل كه در اندوه غريبانهي خويش
بيصدا ميشکند
و غباريکه در اندوه زمان جارياست ...
سخن از تلخي يک ناپيداست ...
از وبلاگ سوسن جعفری
چند هفته پیش به وبلاگی برخوردم که معلوم بود نویسنده ای پر از احساس و دارای معلوماتی ژرف و عمیق پشت آن قرار دارد . چندین مطلب وبلاگش را با ولعی خاص خواندم و شیفته اش شدم . قلمش روان بود و با فرهنگ من عجین . وقتی " بلند شو پدر! بلند شو! " اش را خواندم بسیار مجذوب داستانش شدم و غم جانکاه و توامان آویخته و دردناک نویسنده اش را حس کردم . برایش ایمیل زدم و از اینکه داستانش در تاروپودم جاری شده است و بخاطر سلیس بودن قلم اش عرض ادب و تشکری کردم . دو یا سه روز طول کشید تا پاسخ گرفتم و آن این بود که "سلام دوست عزیزم. خوشحالم از آشنایی با شما و سپاسگذارم از مهربانی و لطفتان. ارادتمند : سوسن جعفری "
وبلاگش را بخاطر پرمحتوا بودنش لینک دادم . و هر شب سری به وبلاگش میزدم . اما گویا مرثیه مان میبایست ناسروده بماند . چند روزی و چند روزی نگذشته بود که احساس کردم . دیگر پشت مونیتورش جای نمیگیرد . چیزی نمینویسد . نظری در وبلاگی نمیگذارد . پیدایش نیست . گم شده است گویا . با خودم چنین فرض میکردم که آدمیست دیگر . حتمن گرفتار است ...
تا که در شب شوم شانزدهم دیماه هشادوهفت طبق معمول روزهای اخیر سری به وبلاگش زدم . شوکه شدم . زبانم گرفت و قلبم تیر کشید . چه میبینم . نه . آه . حسرتا . نه ، این یه شوخی بیمزه باید باشد . باور کردنش مصادف است با پایان کبوتر . نه . این خبر درست نمیتواند باشد . در وبلاگش به رنگ سرخ و بزرگ و بدون مقدمه و موخره نوشته شده بود " سوسن مُرد "
هنوز گیجم و سرخورده و ناباور و حیران که برای نوشتن چنین درد جانکاهی نه وقتش بود و نه حوصله اش . با خودم تنها بودم و نصف شب بود و غریو و سنگینی فروفتاده سهمگین خبری بر دوشم . برداشتم و برای خودم زمزمه کردم . آه رفیق ، نمیدانستم که حتمن و به این زودی باید پروازت را بخاطرم بسپارم .
همه عکسهاییکه گرفته اینجاست وبلاگش اینجاست و بی صاحب . همه داستانهایش را که در سایتهای معتبر ادبی نوشته است در وبلاگش لینک داده است . یاهو ۳۶۰ اش هم اینجاست و +
عکسهایی هم از فوتوبلاگش را در ادامه مطلب گذاشتم . همین . چیز زیادی برای گفتن ندارم . غیر از اینکه آرزو دارم روحش شاد و یاد و خاطره اش گرامی باد .